Novel novel called Miranda's weddingBy: Anya Stein
نام رمان :رمان عروسي به اسم ميراندا
به قلم :آنيا ستن
خلاصه ي از داستان رمان:
دختري روستايي به نام ميراندا که از کار زياد و زندگي خشک روستايي در آمريکاي حدود ??? سال پيش خسته شده است، در فکر راه نجاتي ست تا بتواند به فضاي رمانتيک و عاشقانه کتابهاي داستان برود. ناگهان توسط يکي از فاميل هاي دور، براي زندگي به خانه مجلل و اشرافي آنها دعوت مي شود. او با لباسهاي زيبا و کالسکه هاي اشرافي به هيجان مي آيد غافل ازينکه مشکلاتي بين زن و شوهر صاحب خانه وجود دارد که به زودي همه چيز را تغيير خواهد داد.
صفحه ي اول رمان:
بعدازظهر يکي از روزهاي ماه مه سال ???? نامه اي از دراگون ويک به پستخانه هورس تک رسيد.
يکي از پسران خانواده ميد نامه را از مسئول پستخانه تحويل گرفت تا آن را به خانه آقاي ولز واقع در روستاي استانويچ که پنج کيلومتر دورتر بود برساند. وقتي نامه به خانه آقاي ولز تحويل داده شد. ميراندا از بخت بد مشغول انجام هيچ يک از کارهاي روزمره اي نبود که معمولا يک ساعت از وقت او را بين ساعت دو تا سه بعد از ظهر مي گرفت.
او نه در حال کره گرفتن بود نه وجين کردن علف هاي هرز باغچه سبزيکاري حتي اندک توجهي به خواهر شيرخوارش چريتي نداشت که با پاهايش پتويش را کنار زده بود و شادمان از اين آزادي ساقه علف شيريني را مي جويد.
ميراندا به ديوار تکيه داده بود و بدون اينکه متوجه باشد کرم سبز رنگي آهسته به طرف او مي خزيد. دامن صورتي رنگش بي ملاحظه روي زانوانش جمع شده بود و نسيم بهاري ماه مه که رايحه شکوفه هاي سيب و شيدر را از چراگاه مجاور با خود مي آورد موهاي نرم ميراندا را به صورتش مي زد . او در حالي که با يک دست موهايش را به پشت سرش مي انداخت هم چنان کتاب دختر گ*نا*حکار را محکم در دست ديگرش گرفته بود و با ولع تمام مي خواند.
ماجراي کتاب به حدي کشش داشت که حتي وقتي کلاه ميراندا از سرش سر خورد و آفتاب سوزان از فراز درختان نارون زير پوستش تابيد او سرش را از روي صفحات کتاب برنداشت تا کلاه را بردارد. تابش آفتاب پوست شفاف ميراندا را که مدام با پوست خيار و ماست از آن مراقبت مي کرد و دوستانش هميشه از اين نظر به او غبطه مي خوردند مي سوزاند.
ميراندا کتاب دختر گ*نا*حکار را از دوستش فيبي به عاريه گرفته بود و قول داده بود که قبل از تاريک شدن هوا آن را بخواند و پس بدهد زيرا فيبي هم مي بايست کتاب را به دبورا ويلسون که آن را از خورجين اسب برادرش کش رفته بود برگرداند.
ميراندا عليرغم اين که هجده بهار از عمرش مي گذشت و از دبيرستان فيلاندرباتن شهرک گرينويچ ديپلم گرفته بود قادر نبود حتي دورنمايي مبهم از زندگي يک گ*نا*حکار را در ذهنش مجسم کند. اما اين نکته برايش مهم نبود آن چه که اهميت داشت داستان عاشقانه تکان دهنده اي بود که مي خواند و قهرمانان شيدا اشباح قلمه هاي مخوف و زرق و برق خيره کننده داستان که همه برايش مجذوب کننده بودند.
ميراندا آن چنان غرق مطالعه بود که صداي مادرش را براي بار اول نشنيد که صدا زد:
-راني ؟
طولي نکشيد که صداي مادرش بلندتر و خشن تر شد :
-ميراندا کدوم گوري هستي ؟
اين بار ميراندا از جايش پريد کتاب را با عجله لاي شکاف ديوار سنگي مخفي کرد و جواب داد:
-اومدم مامان.
علف هاي روي دامنش را پاک کرد و پريتي را بقل گرفت و با لحني ملامت بار گفت:
-اوه بچه بد بازهم که خيس کردي خجالت نمي کشي ؟
بچه جيغي کشيد انگار انتظار نداشت کسي او را سرزنش کند.